از کتاب خاطرات آیت الله ابوالقاسم خزعلی
صفحات (90 _95) انتشارات دفتر اسناد انقلاب اسلامی
سپس مرا به گناباد یکی از مراکز تصوف انتقال دادند.در کرمان بازجویی سیاسی ازمن به عمل نیامد فقط نام ونام خانوادگی و اسم پدر ومادرم راپرسیدند. فقط از گفته ها وسخنان آنان بر می آمدکه اتهام و جرم من درافتادن با شاه بود.
برای فرستادن من به گناباد دو ژاندارم تعیین شد.آن سرهنگ به این دو ژاندارم گفت خزعلی را به گناباد برسانید و تا رضایت نامه ای مبنی بر خوش رفتاری با وی تا مقصد از او نگیرید حق برگشت ندارید.این دو ژاندارم چنان رفتار شایسته ای با من داشتند که اگر برادرانم نیز با من بودند این قدر خدمت به من نمی کردند.چون در آن سال ها حوان بودم و وسواس داشتم از وضو گرفتند درقهوه خانه اکراه داشتم چون هر کس به آنجا می آمد ،آلودگی ایجاد میکرد.این دو نفر می رفتند از چاه آب می کشیدند،می آوردند ومن وضو می گرفتم.
به گناباد که رسیدیم مرا به شهربانی بردند. در این شهر باید کسی ضمانت مرا می پذیرفت در غیر این صورت باید درهمان شهربانی می ماندم . در گناباد سراغ یک روحانی به نام آقای منتظری را گرفتم که نماینده آیت الله بروجردی بود.پس از اینکه به سختی پیدایش کردم و جریان ضمانت را برایش تعریف کردم او ترسید وبه بهانه ی کار داشتن حاضر نشد ضمانت مرا بپذیرد.
مرتب با پاسبان قدم میزدم ودر این فکر بودم که شب را باید در شهربانی بگذرانم و این فکر برایم آزار دهنده بود در همین فکر بودم که در نزدیکی شهربانی جوانی کت وشلواری پیش رویم قرار گرفت وپس از سلام و احوال پرسی گفت: تو خزعلی هستی؟ گفتم بله ،گفت اینجا چه میکنی ؟ گفتم:تبعیدی هستم و احتیاج به یک ضامن دارم. او پذیرفت مرا ضمانت کند. از او پرسیدم مرا از کجا می شناسد؟جواب داد در مشهد درس مطول را پیش شما گذرانده ام.این جوان به نظرم بیش از بیست سال نداشت وچون پدرش روحانی سرشناسی بود، او را نیز می شناختند. به نظرم این هم از لطف های خداوند در این ماجرا بود. اسم این جوان سید حسین روحانی بود. مدتی در خانه ی آن ها بودم اما تصمیم گرفتم خانه ی جداگانه ای بگیرم تا مزاحم خانواده ی ایشان نشوم.
مدت سه ماه رابه صورت تبعید در گناباد گذرانیدم. چون خانه ای اجاره کرده بودم خانواده ام نیز به آنجا آمدند. صوفی های گناباد بسیار مایل بودند با من ملاقات کنند، اما من نمی پذیرفتم تا اینکه یک روز صبح زود سرزده به خانه ی من آمدند.
رییس صوفیان گناباد فردی بود به نام سلطان حسین تابنده که با جمعی آمده بود. من آنها را به خانه راه دادم.سپس شروع به بحث و گفتگو کردیم . کم کم سلطان حسین شروع کرد سر به سر من گذاشتن من هم گفتم شما اهل بدعت هستید و روایت داریم وقتی بدعت ظاهر شد اگر کسی جلوگیری نکند لعنت خدا و ملائکه و همه ی مردم نثارش خواهد شد. به هر جهت مباحثه با این صوفی به نظرم تبلیغ خوبی برای اسلام گردید.
بعد از مدتی نامه ای به آیت الله بروجردی نوشتم و در خلال آن یادآور شدم که از اینکه در گناباد تبعید هستم ناراحت نیستم. بلکه ناراحتی ام از همسایگی با این صوفیان است. حاضرم سه ماه را نه ماه بکنند و حتی به منطقه ی بد آب وهوا بفرستند ولی در کنار صوفی ها نباشم.
همچنین آیت الله بروجردی با دریافت نامه فورا شروع به اقدام کرد. تلگرافی به همان روحانی زد که حاضر به ضمانت من نشده بود و دستور داد: منزل، وسایل، پول و هر چه که خزعلی می خواهد در اختیارش قرار دهید.آن روحانی فورا به نزد من آمد و از من خواست نیاز های خود را ذکر کنم، اما من به او گفتم به پول و منزل احتیاجی ندارم. ترس او این بود که رفتارش را به آیت الله بروجردی گزارش دهم. به او گفتم: از هیچ چیز نترس و به کارت مشغول باش برای من نیز ایام می گذرد.
با تلاش آیت الله بروجردی سه ماه تبعید من به یک ماه تبدیل شد . شنیده بودم دستگاه ابتدا قصد داشت مرا در یک دادگاه نظامی محاکمه و حتی محکوم به اعدام کند که البته با ایستادگی آیت الله بروجردی نقشه ی آن ها را باطل کرد.
پس از پایان تبعید یک ماهه به حضور آیت الله بروجردی شرفیاب شدم.
تبعید من به گناباد لطف امام (ره) را نسبت به من زیاد کرد.امام در اولین ملاقات پس از تبعید گناباد بعد از اینکه به حرف های من گوش دادند گفتند: چیزی نیست یعنی باید بیشتر از این جوشید. امام در واقع انتظار فعالیت بیش از این ها را داشت.